رها از کلمههای گاه حقیر و گاه عظیم، سایه حضورت پای همه
درختان شهر و روی برگهای همه گلدانهای پشت پنجره و امتداد خط پرواز همه پرندههای
این حوالی، و حتی در خم قوس ماه، هست. گاهی که سقف آسمان کوتاه است، توی خیال،
قاصدکی که پایش گرفته به دامن گل-گلیات و از راه مانده را، رها میکنم برود پیکارش؛
گاهی هم کفشات را میگذارم کنار بخاری که صبح رفتنی، دلت به سرمای آن کفشهای گلبهیات،
نلرزد.
.
من چقدر شادم؛ که «هر خط چهرهات را از بر میدانم»
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر