۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

176



رها از کلمه‌های گاه حقیر و گاه عظیم، سایه حضورت پای همه درختان شهر و روی برگ‌های همه گلدان‌های پشت پنجره و امتداد خط پرواز همه پرنده‌های این حوالی، و حتی در خم قوس ماه، هست. گاهی که سقف آسمان کوتاه است، توی خیال، قاصدکی که پایش گرفته به دامن گل-گلی‌ات و از راه مانده را، رها می‌کنم برود پی‌کارش؛ گاهی هم کفش‌ات را می‌گذارم کنار بخاری که صبح رفتنی، دلت به سرمای آن کفش‌های گل‌بهی‌ات، نلرزد. 
.
من چقدر شادم؛ که «هر خط چهره‌ات را از بر می‌دانم»
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر