همشهری داستان در شماره مرداد 91 خود، به
بهانه سفرهای تبلیغی طلاب در ماه رمضان، چند خاطره از طلاب منتشر کرده:
...
« ... زنگ تفریح توی دفتر نشسته بودم. دو نفر از بچه ها دست و پای یکی را گرفته بودند و آوردند گذاشتند روی زمین. مدیر گفت: «پاهاش رو بلند کنید بذارید رو صندلی تا خون به مغزش برسه.» بعد رو کرد به من: «حاج آقا خیلی از بچه های این جا ضعف می کنن، پدر مادرهاشون ندارن بهشون صبحونه بدن.»
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر