۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

و شب پنداشت من خوابم

و شب پنداشت من خوابم
غریقی خسته در چنگال گردابم
امیدی رفته بر بادم
و می پنداشت
من برگم، فرو ریزم به اندک باد و سرمایی
لگدمالم کند، امروز فردایی
نمی دانست !
درختم من
در این سرمای دهشتزای پاییزی
اگر لختم، اگر عورم
ولی چون کوه مغرورم
نمی داند مگر؟!
من ریشه دارم
هان!
بهاری سبز را اندیشه دارم
هان!
اگرتوفان شکسته، شاخسارم را
اگر دزدیده سرمای زمستان، برگ و بارم را
کسی نا گفته می دانم!
و می دانم که خورشیدیست
پس این ابر تیره نور امیدیست
می دانم
و می دانم پس از پاییز
پس این فصل توفان خیز
شکوه سبزه زاری هست، می دانم
بهاری هست
آری، هست
می دانم
*
.
.
یک عزیز ِ خوب، یک مهربان، که همیشه بوی عطر روزهای خوب ِ دور می دهد، و دور از شعاع کوچک دید و دست های من خانه دارد، این شعر را برایم فرستاده. شاعرش را ندانستم، نه خوانده و نه شنیده بودمش ولی وقتی ناغافل رسید، خنکای روح افزایی بود؛ برای منی که از صبح، دلم برای "خوب" یک ذره شده بود
.
.

۱ نظر:

  1. این هم شعری دیگر از همان شاعر

    دیشب ستاره ها را تک تک شمرده بودم
    بیدار بودم اما انگار مرده بودم

    بعد سکوت سنگین،هنگام نعره ای بود
    فریاد را ولی من،از یاد برده بودم

    قرن دروغ ونیرنگ،فصل فریب وتزویر
    در خویش می شکستم،من زخم خورده بودم

    گفتی اگر بیایی،چون مرغ پر گشایی
    چون امدم به سویت،یک مرغ مرده بودم

    با ما اگرنشینی،جز عافیت نبینی!!
    چون با شما نشستم زیر اب خورده بودم.

    هر لحظه جان سپردم،تا جان بگیری اما
    من در نگاهت اینک یک سر سپرده بودم!

    با دشمنم نشستی،از سفره ام ربودی
    اخر مگر ندیدی،رنجی که برده بودم؟!

    در عافیت غنودی.سهم مرا ربودی.
    یک روز می ستانم سهمی که برده بودم

    پاسخحذف