۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه


.
در شهری که دیگر هیچ کس
_ حتی کودکان اش _
اسم فرشته ها را نمی دانند
اگر هنوز ...
اگر هنوز چیز مقدسی ...
اگر هنوز چیز مقدسی باقی مانده باشد
باری،
عینک ته استکانی
و چروک های صورت و نازکی خواب ِ پیرزن فرتوتی است
که فرشته ها را
_ هر روز _
به اسم کوچک صدا می زند.

*

روایت: مصطفی مستور
عکس: امیر حجت صفرلی
هر دو از کتاب: پرسه در حوالی زندگی

**
من نوشت: مرحوم مادر هم همین طور می خوابید؛ مثل مادر همین عکس بالا. از آن چُرت های کوتاه بعدازظهری، بعد از نماز و ناهار. دو دستش را می گذاشت روی هم، و زیر یک سمت صورت ... یک عینک ته استکانی هم داشت برای وقت ِ خواندن که به یادگار هنوز دارمش ... همین دیشب باز خوابش را دیدم. گفتم: "شما بخواب، من بیدارم ... سر وقت بیدارتان می کنم"
.
.
.

۲ نظر:

  1. با گریه می نویسم ... متبرک باد نام و یاد مادر

    پاسخحذف
  2. چقدر این عینک ها و عصا ها و جلد قرآن ها و مفاتیح الجنان ها و نهج البلاغه ها و چادر نمازها و سجاده ها و جانمازها عزیز هستند وقتی می مانند به یادگار . انگار عطرشان عجین می شود در دل تمام خاطره ها . انگار وقتی هستند دل مان قرص می شود از هرگز تنها نبودن ها.
    قرین رحمت باشند و چون فرشته ای از گوشه ی آسمان مهر خداوندی نظاره باشند مهربانی های پسر عزیزشان را . دل تان همواره گرم و نازکی خیال تان همواره پایدار.

    پاسخحذف