آلبوم عکس های قدیمی را بعد از فوت پدر، از ده ماه قبل، با حسی غریب و دلتنگ کننده چنین ورق نزده بودم که پریشب این آلبومی را که با دقتی خاص عکس هایش را دور هم جمع کرده ام، ورق زدم در حالی که انگار سال ها عکس هایش را ندیده بودم. قبلا در مورد این آلبوم این جا نوشته ام ... عکس بالا عکسی بی نظیر است؛ سمت راست مرحوم پدر، وقتی نوزده ساله بود، و سمت چپ دایی که خدا سلامتش دارد. دایی دبیر بازنشسته ادبیات است. یک بار این عکس را چند سال قبل به او نشان دادم و جالب این که دقیق یادش آمد، یادش آمد که چطور دستش را روی زانو گذاشت تا ساعت تازه اش در حافظه عکس ثبت شود! دایی پشت این عکس با خودنویس سبز یادگاری هم نوشته. این عکس درست شنبه آینده پنجاه و هشت ساله می شود؛ بیست و پنج سال بزرگتر از من! ... عجب حکایتی است حکایت این غول بی ترمز؛ غول زمان! /ا
محمد عزیز مرسی و ببخش که خیلی وقته به بلاگت نیومدم . من که گیج شدم این بلاگ رولینگ عوض شده واصلا آپدیت بلاگها رو درست نشون نمیده . در هر صورت امیدوارم این غیبت من رو ببخشی . دختر گلت رو هم از قول من کلی ببوس . روح پدرت هم شاد و یادش گرامی . عجب عکسیه و از همه جالبتر همیشه نوشته هایی که پشت عکسهای قدیمی دیده میشه.شب وروزت خوش. سبز باشی .
پاسخحذفعجب پست مهربانی بود... نمیدونم چرا اما هروقت به عکسای قدیمی نگاه میکنم کلمه مهربانی میاد تو ذهنم... دیوارهای خانه ما پره ازعکسهای اینچنینی که مهربانی ازشون می باره :)
پاسخحذفسلام
پاسخحذفمن تقريبا هر روز به وبلاگ شما سر ميزنم، به عكسهاي قديمي هم خيلي علاقه مندم ولي اين عكس نديده بودم. راستش خونه مادربزرگ عكساي قديمي خيلي كمه
.
با تشكر مرتضي معيني
آقا مرتضی! به جا نیاوردم شما رو. فامیلیم؟
پاسخحذف