۱۴۰۲ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

 

من باور کرده‌ام آن کسی که قرار بود حال ما را لااقل به‌قدر یک نسل خوش‌ و خوب کند، هرگز زاده نشد؛ پسری را که قرار بود پدرش شود، و یا دختری را که مادرش، در جنگی کشتند. خون‌شان در خاکی خشکید، شاید از ساقه گلی بالا رفت، شاید به سم اسبی چسبید و دور و گم شد و ما در تنهایی بی‌رسول‌مان، شدیم آنچه هستیم.

*

من باور کرده‌ام بلندبالا و خوش‌چشم‌ترین نیای من، در دشتی فراخ، تفتیده از گرما، وقتی از زخمی در جنگ مجروح، تنها روی خاک افتاده بود، آن‌قدر به افق خیره ماند تا مُرد ... و هیچ‌کدام از فرزندانش هیچ‌گاه راز اندوه ازلی چشم‌های او را نفهمیدند تا من به خواب، رازی را که باید، به امانت گرفتم و معبدی برای آن ساختم که با عودی به بوی دریا معطر می‌شود و آواز باران، زبان نیایش در آن است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر