♦️
اول - در میان بنیاسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن
را میپرستند.
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد
تا آن درخت را برکند ... ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و
گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت
دارد ... مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین
کوفت و بر سینهاش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی
بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور نکرده است، به خانه
برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما
و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت: راست میگوید، یکی از آن
به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت،
روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و
به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:
کجا؟! عابد گفت: میروم تا آن درخت را برکنم!
ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز
نتوانی کند. باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون
گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز
آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی
و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این
بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
♦️
آخر – در استنادات و شبیهسازیهای تاریخی و نتیجهگیری از آنها، از کجا میشود
فهمید همیشه این ابلیس است که زمین میخورد و بهانه عابد، همان بهانه خداییِ قبلیست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر