انگار زمان باید می ایستاد وقتی آخرین پیچ کوچه تو را در خود گم کرد و من
مانده بودم با شانه هایی که می لرزید و داغی لبهایی که از بوسه بر معبد بین
ابروانت بازگشته بودند به رسم «بدرود».
آن کفش های فیروزه ای را پوشیده بودی؛ یادت هست؟ صد سال می گذرد ... گفته بودم
من از این کفش های سبک باید بدم بیاید که
تو را زودتر از من دور و دورتر می کند و تو گفته بودی: قرار که به رفتن
باشد، چه حاجت به کفش، به پا ... پای سر شنیده ای؟ و من بغض کرده بودم از شدت
تنهایی
خیلی خسته ام و مدام گناه را آوار می کنم روی دوش زمان، سر آخرین پیچ کوچه که
تو را در خود گم کرد، سر آسمانی که به زمین نمی آید از شدت دوری.
غبطه می خورم اما به حالت؛ هیچ نباشد می دانم که «خوش کننده دل ها در کار
توست»؛ این را فروغ چشمان همیشه عزیزت گواهی می دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر