سلام ثمر سرخ ِ درخت سبز ِ آرام
درختها یک جور ستون آسمان آبیاند، یک
جور هم: دستهایی که بر دامن خاک آویختهاند
که نرود. دوست نسیم و شبنم. همراز و آشیان پرندهها. سپر ِ داغی خورشید؛ بیهیچ
تبعیضی برای بخشیدن ِ سایه. خیابان بیدرخت بیابان آسفالت شده است با آدمهایی که
نمیدانند از چه مِهری، از چه شکوه چشم و دلنوازی محروم شدهاند. جنگلهایی که
سوختهاند، جنگلهایی که مدام گوشت تنشان آب شده که نوع بشر کاغذ و میز و مبل و
کمد و تیر چراغ برق و تیر سقف و کشتی و لنج و قایق و راه و خانه و جاده و اتوبان داشته
باشد، و دوباره هیچ گاه سبز نشدند و نمیشوند، داغ بر پیشانیاند؛ همان داستان غمفزای
خشکاندن و بریدن و سوختن و بردنهای ما آدمها.
دلآرام! من واقعا حالم بد میشود وقتی
این ماشینهایی را که جنازههای تلنبار شدهی درختها را میبرند، میبینم. حالم
بد میشود وقتی یادم میآید اولین بار کی صدای ارّه برقی شنیدم؛ وقتی خیلی کم سن و
سال بودم و صبح با صدای ارّه برقی مرد چاق ِ احمقی از خواب بیدار شدم که داشت درختهای یک جنگل کوچک سر کوچه
گرایلوی ما را میبرید، حالم بد میشود وقتی برگهای یک درخت را بیموقع و ناگهان
در حال خشک شدن میبینم، وقتی جای درختهای رفته، خالی میماند یا فقط گردنی بریده
و خشک از درختی، وقتی زیر درختها آشغال تلنبار میشود؛ جنگل فندق اردبیل که رفته
بودیم جای نشستن اگر بود، مینشستم و زانوی غم را تنگ بغل میکردم ...
دلآرام عزیز ِ من! عکس سنجاق شده به این
نامه را دردمندانه برایت میفرستم. گاهی فکر میکنم آدمها میتوانند دوست داشتن هم
را با دوست داشتن درختها تمرین کنند؛ اگر که خیلی سختشان است دوست داشتن.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر