(1)
از خود
روز عید غدیر، پنجشنبه گذشته، خبرهای بد شروع شد؛ پشت سر هم: اول ماجرای زندان اختر، بعد کشتار مرزبانهای مظلوم توی سراوان، فردای آن روز 16 اعدام سیاسی در جنوبشرق
کشور و یک اعدام سیاسی هم در شمالغرب، بعد توقیف روزنامه بهار، بعد هم بازداشت پگاه
آهنگرانی و تمدید نشدن مرخصی مجید توکلی که بعد از چهار سال، با وثیقه ششصد میلیون
تومانی، برای چهار روز آمده بود مرخصی، و سر آخر هم لغو یک برنامه هنری توی آبادان
با فشار گروههای فشار که ظاهرا کفنها را بعد از هشت سال از توی بقچه بیرون آوردهاند.
نگفته پیداست اندازه بدی و تلخی این خبرها، اصلا یکی نیست ولی همه بد بودند، و یکجا
یاد هر نُه روز یک بحران را زنده کردند و آنهایی که سراسیمه و دستپاچه شدند البته حق داشتند؛
اگر نه به تمامی.
.
(2)
مرحوم
بازرگان، نخست وزیر دولت موقت، ابتدا طی پیامی در نهم اسفند 57 - توجه کنید: تنها
حدود دو هفته بعد از انقلاب - خطاب به مردم اعلام میکند که «افراطیها خطر عظیم
برای انقلاب هستند». کمتر از دوهفته بعد هم وقتی از مشکلات میگوید میرسد به
اینجا که «مشکل سوم که در سخنرانی گذشتهام اشاره میکردم ولی خب متاسفانه یعنی
درست پیشبینی کرده بودم که این مشکل بزرگی است این دستپاچگیهاست، فشارهایی است
که از هر طرف می آوردند که یالله یالله تندباش، انقلاب کن، پس چه کسی و کی دردهای
ما دوا میشود، چه کسی دردهای ما را دوا می کند؟ این چه دولت انقلابی است؟! پس چه
موقع حق ما را میدهد؟!»
.
شاید
الان برای ما درک این که چطور در کمتر از یک ماه بعد از انقلاب عدهای انتظار داشتند مشکلات
حل شود، خیلی آسان باشد. حالا می توانیم به راحتی باور کنیم کسانی که چنین انتظاری
داشتند یا ندانسته بودند برای چه انقلاب کردهاند، یا ندانسته بودند جنس مشکلات مملکت
چیست، دیر آمده بودند و می خواستند زود سهمشان را بگیرند و بروند و یا این که خواسته
بودند یک دولت تازه را خیلی زود به ستوه بیاورند. متاسفانه دولت موقت، دولت مستعجل
بود و با رفتناش بولدوزرها برکشیده شدند. بعد از این خبرهای بد ِ پیش گفتهی اخیر
هم موج سنگینی علیه دولت تازه به راه افتاد که «چرا مشکلات سابق هنوز هست و هنوز دارد
تکرار میشود؟» انگار آن عجلهی آزاردهنده تبدیل شده به ژن ِ ما ایرانی جماعت. بگذریم
که مثلا موضعگیری «نکردن» محمدرضا عارف علیه روزنامه بهار، سنگینتر و منطقیتر بود
و باید که از این «خود شیرینی» دوری میکرد ولی در مجموع، آنچه در بین حامیان «تغییر»
به چشم خورد، بیتابی و سراسیمگی بود. این بیتابی هم فرساینده خود است و هم به جانهای تشنهی سرکوب ِ امید، اگر که ریشه بدواند، آب حیات میرساند.
.
(3)
آنهایی
که مشتاقِ ادامه شعار «مرگ بر آمریکا» هستند باید که شعار «مرگ بر مستکبر» را جدی بگیرند. مگر نه این که با ستمکاری و استکبار مخالفند؟
یا نکند یک لولوی مشخص و البته با ابعاد ژلهای ارجحیت دارد؟ این شعار فقط به مستکبر جماعت بر میخورد؛
به همه انواعاش. بعد میشد نشست و وارد جزییات و مصادیق «مستکبر» هم شد. اگر کسی نترسد
از این که شعار مرگ بر مستکبر ممکن است به خودش و به مقدسات خودش برگردد، از این شعار
نباید بگریزد (حالا اصلا فرض کردهایم که در دیپلماسی و جایی که عقل راه رفت و آمد
دارد، برای مردهباد و زندهباد هم باید تره خرد کرد). اجازه بدهید مسئله را به شکل
دیگری طرح کنم: این واله و سرگشتگان «مرگ بر آمریکا» چرا شعار درود بر روسیه، درود
بر چین یا حتی درود بر ونزوئلا سر نمیدهند؟ شاید که چون خودشان هم قبول دارند که این
دوستیها – با امثال روسیه و چین و ونزوئلا - همه سر در آخور منافعی دارد و همهی دوستها،
همه جا دوست نیستند اما معلوم نیست چرا یک دشمن باید همیشه یک دشمن باشد؟
حکایت
این هموطنان که احتمالا از ملکالموت تشکر میکنند که توجهی به شعار "مرگ بر آمریکا"ی
آنها ندارد، که بعد دستشان از ابزار به این مهمی خالی شود و تازه بخواهند مرگ
بر دیگری ِ دیگری پیدا کنند، شاید حکایت همان شاعر دوران برژنف (سیمونوف) در دوران شوروی
کمونیستی باشد که (مثلا به طنز) نوشته بود اگر در آن دنیا خداوند به او اجازه دهد ارزشمندترین
چیزها را همراه خود ببرد، او در کنار چیزهای دیگر، دوستانش را هم میبرد تا کسی را
برای دوستی داشته باشد و علاوه بر آن، دشمنانش را هم میبرد تا کسانی را هم برای دشمنی
داشته باشد. (ر.ک: مجله «اندیشه پویا»، ش 10، ص 153)
آتش
زدن پرچم و شعار مرگ دادن علیه دولتی دیگر، در حالی که هستی و چونی اقتصاد و دارایی
مردمانات با بالا و پایین آمدن قیمت ارز آن کشور سنجیده میشود، یک لاف عظماست، یک
مانور خسته کننده، یک آدرس عوضی دادن نابخشودنی.
(4)
توی
ماجرای مثلا انقلاب مصر، یک چیزی مدام توی ذهنم بود. این که چطور جمع شدن مردم معترض
ِ فقط یک شهر و فقط در یک میدان ِ یک شهر، به اسم التحریر، در کشوری با نود میلیون نفر جمعیت آن همه جریانساز شد؟ رسیده
بودم به این که کار انقلاب مصر را غولهای رسانهای تمام کردند و به حکم: «کار را که
کرد؟ آن که تمام کرد»، باید رسانهها را مدیر یا لااقل ابزار مهم مدیران برانداختن
حسنی مبارک دانست. این نظر را مشارکت تنها نیمی از مردم در اولین انتخابات ریاست جمهوری
مصر بعد از مبارک تأیید میکرد؛ این که دل خیلی از مردم با آنچه در جریان است صاف نیست.
بقیه ماجرا را هم که همه میدانیم. از مراد فرهادپور در شماره 10 مجله اندیشه پویا
جملهای خواندم که به نظرم خیلی در این باره میتواند مهم و راهنما باشد. او گفته:
«مصر فقط میدان تحریر نیست و وجود دهقانان و فقرای مصر جنوبی و قبطیها و ارتشیها
و ... وضعیت را پیچیده میکند. در تقابل با این پیچیدگی، همه دنیا پذیرفتند که مصر
مساوی است با تحریر. تحریر خودش را بر همه
غالب کرد و مردم دنیا هم با آن همراه شدند. بنابراین بخش کوچکی از جمعیت به منزله کل
مطرح شد؛ چون در سیاست همیشه با تجلی اراده عمومی طرف هستیم. باید توجه داشته باشیم
که اراده عمومی هیچ وقت مساوی با اکثریت عددی نیست. اراده عمومی همواره با فشردگی و
شدت یافتن زندگی گره میخورد؛ به نحوی که بخش کوچکی از جامعه به منزله کل و مردم به
میدان میآید.»
.
حالا
با نمونه مصر به نظرم میرسد این «تجلی اراده عمومی» خیلی مهمتر از آنی هست که به راحتی بتوان از خیر آن در راه «تغییر» گذشت. پیشتر معلوم شده بود راز انحصاری شدن خیابان و میدانها در برخی کشور
برای اردوکشیهای خیابانی زیر سر همین فرصت «تجلی» است؛ به همین راحتی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر