سلام سایهی پشت پنجره
عادت به مرور و روخوانی مدام پنجرههای
شهر دارم. دوست دارم رانندگی نکنم و بتوانم همه پنجرههای توی مسیر را یک به یک
تماشا کنم، یک خط، یا حتی نیم خط برایشان قصه بسازم! پنجره، دل ِ دیوار است، رد
هموار دیدن آن سوی دیوار ِ بیروزن است، راه آمدن نور، آمدن هوا. قیصر آرزو کرده بود: «ای کاش جای این همه دیوار و سنگ / آیینه بود و آب و کمی پنجره» ... پنجره روی جلد کتاب داستانی است که
آن سوی پنجره جریان دارد، یا که حتی ندارد، ناگهان خالی شده از روایت آدمهایی که
روزگاری آن پشت، خانه داشتند، آشیانه کرده بودند. یک نور کمرنگ و رنگی، پشت
پنجره، آن را دوست داشتنی میکند برای عابر توی خیابان و کوچه؛ البته اگر حواسی به
داستان پنجرهها باقی مانده باشد. اگر که درختی پربرگ و زنده، یا بوته و گلدانهای
گل، خودشان را تا پنجره رسانده باشند، که پنجره خیلی خیلی بیشتر، قطعه بزرگتری از "یاد"
را میکَند و با خود نگه میدارد.
.
دلآرام! دارم به قاب پنجره اتاق تو فکر
میکنم که بیهیاهو و بیجلب حواس، وقتی تو پشت آن جای دیگری را برای دیدن نشانه
رفتهای، به تو خیره مانده ... حالش را خریدارم.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر