۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

نامه‌ی سی و یکم


سلام بهانه‌ی اصالت
.
مصطفی ملکیان عزیز جایی گفته بود: «من به این نتیجه رسیده‌ام که آدم تا اصیل زندگی نکند، نمی‌تواند زندگی‌ای بکند که خوبی و خوشی را داشته باشد و آدم خیلی شرمنده است که این را بگوید ولی اصیل زندگی کردن در بافت اجتماعی کشور ما امری نزدیک به محال است ... آدم وقتی اصیل زندگی می‌کند یعنی بر اساس فهم و تشخیص خودش عمل می‌کند. اولین اثر این شیوه زندگی کردن این است که خفیه‌کاری در آن نیست. بخش زیادی از سایش و فرسایش در زندگی ما به این دلیل است که خفیه‌کاریم. فکر نکنید خفیه‌کاری فقط خفیه‌کاری سیاسی است. بزرگترین مانعی که در برابر زندگی اصیل ماهاست، افکار عمومی است نه رژیم سیاسی حاکم بر جامعه ... شما عقیده‌ای دارید ولی متفاوت از آن رفتار می‌کنید. یک نحوه گفتار دارید و به نحوه‌ای دیگر کردار. احساسات، عواطف و هیجانات‌تان با کردارتان هماهنگ نیست. من کریستالی زندگی کردن، شفاف زندگی کردن را بر سلامت فرد خیلی سودمند می‌دانم ... اگر می‌توانستید در یک جامعه آزاد زندگی کنید یا می‌توانستید واقعا اراده خود را قوی کنید و درد و رنج‌هایی را که ناشی از این نوع اصیل زیستن در این جامعه است، تحمل کنید به شما خیلی خیلی کمک می‌کرد و یک مقدار از این فروبستگی‌ای که آدم در خودش احساس می‌کند، باز می‌شد. من واقعا فکر می‌کنم یکی از مهمترین ارکان زندگی بهروزانه این است که آدم شفاف و کریستالی باشد.»
.
این را سال قبل توی دفترچه یادداشتم نوشته بودم و الان هم یادم نیست کجا خوانده بودم و این البته که اثری در اهمیت تلخ و شیرینی که در آن آمده ندارد! اینکه اصیل زندگی نمی‌کنیم، خفیه کاریم از شدت سیاست و یا از فرط نگاه و قضاوت‌های بُرنده و کوبنده و فرساینده‌ی مردمان. توی خیلی از این فیلم‌ها شاید دیده‌ای که قهرمان داستان سر دو راهی، یک فرمول نجات‌بخش دارد؛ این که «خودش» باشد. این قاعده عظیمی است که خیلی‌های ما تجربه هم حتی نمی‌کنیم. چقدر گاهی تاب این لحظه‌ها دشوار می‌نُماید. رعشه و موج آنرا می‌شود حس کرد.
.
گاهی که می‌گویم مهاجرت و غربت خوب است، یکی، دلیل همین است. آدم به خودش نزدیک‌تر می‌شود. بدترین دلتنگی، دلتنگی آدم برای خودش است. کسی که این را نمی‌پذیرد، خودش را و  شکوه خودش را، تجربه نکرده لابد. خودش را در آغوش نکشیده، خودش را همیشه زیر سایه دیگران دیده. کریستالی زندگی کردن در مهاجرت و غربت خیلی آسان‌تر است. خیلی‌های ما تاب تحمل درد و رنج «خود» بودن را نداریم وقتی که دور و برمان لبریز از نَسَب‌ها و نسبت‌هاست. انگار دنیای فیزیکی دور و بر خودت که از چشمهای منتظر قضاوت خالی‌تر می‌شود، دنیای معنای توی خودت، بزرگ‌تر و عزیزتر می‌شود.
.
دل‌آرام! من حسودی می‌کنم به همه «خود»هایی که دست در دست صاحبان اصیل‌شان دارند، یا که سر روی سینه‌هاشان. گفته بودم بوی زندگی همان جاست.
.
.
تا بعد؛ بدرود بلور یاد ِ زندگی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر