سلامْ بهانهی تقدیس کلام
.
سهراب سپهری توی «اتاق آبی» نوشته: «روی بام
همیشه پابرهنه بودم. پابرهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، ته مانده تلاش آدم
است در راه انکار هبوط. تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت. در کفش چیزی شیطانی هست.
همهمهای است میان مکالمه سالم زمین و پا. من اغلب پابرهنه بودم. و روی بام، همیشه
زیر پا زبری ِ کاهگل، جواهر بود. تن بام زیر پا می تپید.»
.
خوب که فکر میکنم میبینم معامله بدی با
خودمان کردهایم. سهراب راست گفته بود. گمان بردهایم کفش میپوشیم که پاهایمان
راحت باشد، زخم نشود، لابد زودتر برسیم. مسئله «رسیدن» را هم این وسط این همه ساده
گرفتهایم؛ خیلی جاها، تنها چیزی که نمیرسد به مقصد، خود ِ خودمانیم، گیرم بهترین
و گرانترین کفشها را پایمان کرده باشیم و پاهایمان روی زمین «مقصد» بوده باشد. فقط
باید «سهراب»ی پیدا شود که حواساش به قهر از هم کلامی با زمین باشد، به بیاعتنایی
به تپش زمین. تا حالا هر جا سخن از رازهای زمین در روز محشر بوده، همه حواسها
رفته سراغ گورهایی که قرار است شکافته شود و گنجهایی که قرار است زمین استفراغشان
کند. انگار که زمین زیر پای ما پهن است که سنگ و ماسه و نفت و طلا و آهن ما را
تامین کند و سر آخر هم فرو ببلعدمان، و بشود: آرامگاه. این همه، او را عین جیب و
صندوقچه دانستهایم. و کسی چه میداند، شاید اگر کفش نپوشیده بودیم، اینهمه
نامهربان نبودیم با زمین و این همه دوری از کفش، عین کابوس نبود و این همه واقعهی
هبوط، توی بهتهای روزمره و معمولی، گم نمیشد.
.
دلآرام! زمین آرام نیست. تب دارد و این
کفشها ما را از هم دور کرده، بیخبر ماندهایم.
.
خداحافظ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر