...
«بیا گوش کن این شعر را.»
فهمیده بود با شعرهایش آرام می شوم.
آمد نزدیک و لواش هایی که خریده بودم با حوصله تا کرد. اول بو می کرد و بعد تا می
کرد. عاشق بوی نان بود. نگاهم کرد.
«تو وحشی هستی.»
خنده ام گرفت.
«من؟»
تکه ای نان برید و گذاشت دهانش.
«آره. روحت وحشی است. نمی دانی باهاش
چه کار کنی. ذله ات کرده. از پسش بر نمی آیی.»
از لحن تمسخر آمیز خودم تعجب کردم.
«خودت تنهایی به این نتیجه رسیده ای یا
با کسی هم مشورت کرده ای؟»
جدی شد و گفت نمی داند. فقط حس می کند.
گفتم که دارد دستم می اندازد. لب و
لوچه ام را جمع کردم و ژست ِ بی خیالی گرفتم.
«من آرام ترین زن ِ دنیا هستم.»
معلوم بود اهمیتی به حرفم نمی دهد.
آخرین نان را تا کرد.
«به ظاهر آره.»
تکه ای نان چپاندم توی دهانم بغضم
برود. نمی خواستم پیشش گریه کنم. فکر نمی کردم روزی کسی از چیزی که زیر پوستم
پنهان بود، خبردار بشود. چیزی مثل غده بود، همان اندازه ناشناخته و دردناک. اسمی
هم برایش نداشتم ولی او داشت تعریفش می کرد و من یک لحظه به نظرم آمد کلمه ای که
به کار برد دقیق است، مثل تشخیص درست یک بیماری. رهایی بخش هم بود. فکر کردم همین
است. خودش است. غده نیست، خیالی است ناآرام که مهارش سخت است. یک لحظه انگار
فهمیدم چه چیزی زندگی ام را این قدر تلخ کرده. هر چه بود از همین حس بود، همانی که
او آن را دیده بود.
...
.
.
مجموعه داستان «همه ی افق» / فریبا وفی
/ بریده ای از داستان «شب های شعر»
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر