دیشب خوابتو دیدم. تنگ بغل ات کرده بودم. هر چه می خواستی جدا شوی، راضی نمی شدم. می گفتم: دلم خیلی برایت تنگ است ... اصلا یادم نبود؛ دو ماه دیگر می شود چهار سال تمام که دیگر نیستی. تو برای همیشه رفته ای، نه؟
شاید خوشحال باشد که از این کویر وحشت گذشته... فقدان اما، گزنده تر از آن است که قابل وصف باشد و گاهی البته قابل تحمل. گاهی خیال می کنم انسان بودن به خودی خود چه رنج و شکنجه ی بزرگی ست برای ما. چیزی که دردهایش عمیق تر از شادی ها خودنمایی می کنند و قدرتمندترند، شاید همان بار امانتی باشد که زمین و آسمان از پذیرفتنش سر باز زدند و ما نمی فهمیدیم و پذیرفتیم.
شاید خوشحال باشد که از این کویر وحشت گذشته... فقدان اما، گزنده تر از آن است که قابل وصف باشد و گاهی البته قابل تحمل.
پاسخحذفگاهی خیال می کنم انسان بودن به خودی خود چه رنج و شکنجه ی بزرگی ست برای ما. چیزی که دردهایش عمیق تر از شادی ها خودنمایی می کنند و قدرتمندترند، شاید همان بار امانتی باشد که زمین و آسمان از پذیرفتنش سر باز زدند و ما نمی فهمیدیم و پذیرفتیم.