۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

خواهر


دیشب خوابتو دیدم. تنگ بغل ات کرده بودم. هر چه می خواستی جدا شوی، راضی نمی شدم. می گفتم: دلم خیلی برایت تنگ است ... اصلا یادم نبود؛ دو ماه دیگر می شود چهار سال تمام که دیگر نیستی. تو برای همیشه رفته ای، نه؟

۱ نظر:

  1. شاید خوشحال باشد که از این کویر وحشت گذشته... فقدان اما، گزنده تر از آن است که قابل وصف باشد و گاهی البته قابل تحمل.
    گاهی خیال می کنم انسان بودن به خودی خود چه رنج و شکنجه ی بزرگی ست برای ما. چیزی که دردهایش عمیق تر از شادی ها خودنمایی می کنند و قدرتمندترند، شاید همان بار امانتی باشد که زمین و آسمان از پذیرفتنش سر باز زدند و ما نمی فهمیدیم و پذیرفتیم.

    پاسخحذف