ما، آیندگانِ دیروزیها، هر روز از جاهایی رد میشویم که
قبلتر از ما بسیاری رد شدهاند، جایی میایستیم که بسیاری پیش از ما آنجا ایستادهاند.
من همیشه در یک بنای تاریخی بیشتر از خودِ بنا، خیالم را رها میکنم، گاهی هم هول
میدهم، به فضای اطراف بنا؛ آن جا که ماده نیست، روحی باید باشد. خیالم زنده میکند
یاد معمار و حجّاری را که دستهایش فضا را میشکافت و خشت روی خشت میگذاشت یا
سنگی سخت را رام میکرد؛ بعد دستم را میبرم جلوتر که انگار رد دستهای رفت و آمده
را لمس کنم. یا کارگری را تجسم میکنم که
به سایه بنای نوساز دل بسته بود برای لختی استراحت، میروم دستم را به دیوار میکشم
و اگر کسی نباشد، انگشتانم را روی بند بین آجرها راه میبرم. من به دامنه کوه ها
بیشتر خیره میشوم تا قلههاشان؛ خیلی وقتها تصور میکنم لابد ستونی سرباز اسبسوار
از همین جا هم گذشتهاند که سرزمین من، این همه خاطره از جنگ دارد. به آسمان نگاه
میکنم؛ میگویم این جاده چه پررونق بوده با مسافرانی که رفتهاند و آمدهاند و
بعد دلم برای همه مسافرانی که رفتند، تنگ میشود و به جای چشمبهراهها، خوشحال
میشوم بابت مسافرانی که میرسند، البته که حسودیشان را هم میکنم. خیلی دوست دارم صورتم
را بچسبانم به تنه درختی کهنسال. از وقتی خواندهام درختانی به اسم بائوباب در
ماداگاسکار عمری 800 ساله دارند، دلم برای بائوبابها تنگ شده است. من به افق خیلی
خیره میشوم؛ فکر میکنم چرا انسان نفهمید افق، نشانه گرد بودن زمین است. چرا فکر
نکرد زمین و آسمان وقتی در افق به هم میرسند که زمین گرد باشد؛ بعد خیال میکنم
چقدر سایهها در افق گم شد در همه اعصار. چرا انسان دیر میفهمد، اصلا چرا دیر میرسد.
کسی نوشته بود: «گاهی دیر رسیدن به معنی هرگز نرسیدن است»؛ خوب گفته بود. توی
محلات و بازار قدیمی هم که راه میروم مدام فکر میکنم تنهام دارد میخورد به تنههایی
که سالها و قرنها قبل تر از اینجا رد شدهاند. گمان برده ام که باید ردی باشد از
همه آنچه بوده و حالا نیست و آنها هستند بیمزاحمتی.
من این طور با زمان دلتنگیهایم را تقسیم میکنم. روح اگر
نبود، چرا ما باید میبودیم؟ روح خوب است. خیال خوب است. پرواز خوب است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر