روی نیمکت سنگی نشسته بود و پشت سرش پیچ امینالدوله غرق گل
بود. لبخند نزد و به نیمکت اشاره کرد. کنارش نشستم و حرف زدم و گریه کردم. یک کلمه
هم حرف نزد و وقتی که بلند شدم بروم، برگشت از پشت سر، شاخه خیلی کوچکی از پیچ امینالدوله
چید که فقط یک گل داشت و داد به من و گفت: «هیچ وقت بر نمیگرده ولی تو باز عاشق می
شی.» گل را بوییدم و به خال زیر چشم چپ نگاه کردم و سر تکان دادم که نه. حرفش را باور
نکردم. البته که بر میگردد، البته که بانوی قرمزپوش اشتباه میکند، البته که اشتباه
میکردم.
.
زویا پیرزاد
همشهری داستان – شماره نوروز 92
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر