۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

نامه سی و چهارم


سلام دلیل اندیشه
.
فکر کرده بودم بوسه تنها نباید رسیدن لبانی غنچه شده به ضریح و معبدی باشد؛ اگر این بود، می‌شد همانطور که برای چشم، عینک و برای گوش، سمعک و برای پا، عصا و برای قلب، باتری و برای مو، کلاه گیس ساخته‌اند، برای لب هم غنچهْ لب ساخت؛ که نبود یا ضعف و نقصان‌اش را جبران کند. اساس امّا شنیدن صدای ِ آزادی ِ آن هستی ِ مستور ِ روی لبهاست وقتی که دروازه‌ی نفس و گفتن و خواندن تا ضریح و معبد پیش رفته، به او رسیده، و متبرک شده.
.
دل‌آرام! توی فیلم V for Vendetta، دخترک لب‌های V را بوسید؛ V البته اصلا لب نداشت، سوخته بود، کل صورت سوخته بود، V ماسک زده بود؛ لبهای همان ماسک را بوسید و V  انگار که «هست» شد (عکس‌اش را برایت سنجاق شده به همین نامه می‌فرستم). من گفته بودم این رمانتیک‌ترین صحنه در سینما می‌تواند که باشد، در کنار آن دو لکه خیس شده از اشک، روی ملافه‌ی سفید در آخرین دیدار میم و محمود در «درخت گلابی» دوست داشتنی من.
.
اصلا بوسه خودش باید ضریح باشد؛ که بوسه بر بوسه باد! همین که باید بگردیم و بگردیم بین همه آنهایی که آفریده شده‌اند، تا مگر گونه‌ای پیدا شود که عین ما آدمها بوسیدن بداند چیست، یعنی این که «بوسه» به سختی بتواند جای دیگری ریشه داشته باشد؛ گیریم برای خیلی‌ از ما آدمها، بوسه ابزار مِهر نبوده، نشانه‌ی مُهر بر دل بوده.
.
دل‌آرام! ... ... تو خوبی؟
من خوب نیستم.
.
.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر