.
هفتههای آخر سال ِ آخر مدرسه و دبیرستان بود؛ زمستان سنهی 71 خورشیدی، در یکی از خوشنامترین مدارس تاریخ زنجان: دبیرستان امیرکبیر. آن سالها، سال آخر دبیرستان با رسیدن فروردین تمام میشد. همه میدانستیم روزهایی سپری میشود که دیگر دور هم نخواهیم بود، اصلاَ از هم دور خواهیم شد، با "معلم"ها خداحافظی خواهیم کرد، روزهای نیمکت و دفترنمره تمام خواهد شد؛ ماجرای شیفت صبح و عصر تکرار نخواهد شد، کیف توی دست و کتاب زیر بغل میشود "خاطره". همیشه پایان دوران دبیرستان، یعنی شروع جدیتر زندگی ِ خودت؛ به مثابه قطبنمای الباقی زندگی. پایان "مدرسه" پایه خاطرههای بسیاری است؛ خوش یا خدای نکرده: بد. آنهایی که دوربین داشتند، دوربین میآوردند. یکی "شهریار" بود که حالا "تفرش" است و دوربین "زنیط روسی" داشت و این عکس یکی از دهها عکسیاست که با دوربین او گرفتیم. آقای احسانیزاده دبیر شیمیمان بود. یعقوب کتاب شیمی را بلند کرد تا در عکس بیفتد و از یاد کسی نرود که این عکس، عکس کلاس شیمی است. من داشتم از عکس حذف میشدم؛ آن پشت داشتم گم میشدم ولی خودم را رساندم. خود شهریار، بالاتر از همه، رو به دوربین نگاه نمیکند؛ البته ژست خودآگاهانهای بود. آن خوشتیپ بالای سر آقای معلم، امیر است؛ رفیق هنوز در تماس ِ خوشصحبت که در عسلویه کار میکند. از خیلیهای توی این عکس خبری ندارم؛ از رسول، بهلول، مجید، بهرام، رامین، فرشید، احمد، شهرام، اکبر و رحیم. با مجتبی و آبتین (محمد) که سال آخر به دبیرستان ما آمد، در تماس بودهام. به علی در بندرعباس رسیدم؛ هشت-نه سال قبل؛ بعد رفت بنگلادش یا سریلانکا برای کار و دیگر خبری ندارم. علی ِ دیگر این عکس، در دانشگاه ریاضی درس میدهد و چند کتاب هم منتشر کرده. کریم معلم شد، بعد رفت مخابرات و حالا در کار عطاری و طب سنتی است. آرش را بعد از بیست سال همین ماه قبل توی خیابان دیدم و سلاموعلیکی کردیم؛ بعدتر به نظرم رسید "انگاری منو نشناخت"!
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر