روایت شرلی جکسون را میخوانم از یک شب تا صبحی که خودش،
همسرش و سه فرزندشان سرما خوردهاند، زکام شدهاند و شب، شب متفاوتی شده برای همهشان.
در یک خانه با چهار اتاق خواب و سگی که توی اتاق پسرشان میخوابد. اسم روایت را
گذاشتهاند «وقتی همه زکام بودیم». زیر تیتر روایت هم، عکس سیاه و سفید کوچکی هست
از نویسنده که ردیف دندانهایش از خنده پیداست و عینکی با کلاف سیاه به چشم دارد
... روایت عالی است؛ طوری که انگار عین یک آدم نامرئی کنار این خانواده هستی و
روایت آن شبشان را نه که میخوانی، که میبینی ... خیلی خوب ... روایت که به آخر
میرسد، پانوشت نوشتهاند: این متن ژانویه 1952 چاپ شد؛ 63 سال قبل
... همین یک جمله آن حس خوب را بر باد میدهد، یکهو خودت را در خانهای میبینی
خالی خالی، تاریک، ساکت؛ همه رفتهاند، تو جا ماندهای، دستت به هیچ جا بند نیست،
بعد روایت همه چیز دنبال هم ردیف میشود؛ روایت همهی جا ماندنها، همه دیر رسیدنها
... به یک پرتاب نیاز مبرم داری، این کلید ماجرای آن بغضِ آخرین است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر