همین چند شب پیش خوابش رو دیدم.
این اواخر کلا خیلی آدمهای بیربطی به این روزهای زندگیم رو تو خواب میبینم؛ کسایی که سالهاست فراموششون کردهام ... این خواب رو هم گذاشتم به حساب همین خوابهای "غریب" که خیلیهاش رو هم زود فراموش میکنم ... علیرضا همکلاسی و رفیق روزهای دانشکده بود؛ ۲۵ سال قبل. پسر آرام و متینی که سابقه آشنایی خانوادگیشون با خانواده پسرخاله من (جمشیدآقا واعظی) که در پایگاه هوایی دزفول بودند، مایه دوستی بیشتر ما شده بود. خانهشان هم در محله اعتمادیه زنجان رفته بودم. پدر علیرضا هم افسر نیروی هوایی بود ... امشب آگهی شب هفتاش رو روی دیوار دیدم. خشکم زده بود. دست به کمر با گردنی کج، زل زده بودم به چشمهاش؛ چرا همین چند شب پیش آمده بودی به خوابم؟ ... قرار که گرفتم از رفیق مشترکی سراغش رو گرفتم؛ برام نوشت که پشت میزش سکته کرده ... دست کم این خواب رو نباید غریب به حساب میآوردم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر