خوابات را دیدم، داشتی به ترانهای گوش میکردی که من
مطمئن بودم شعر آن برایم آشناست. بعد توی کاغذهایی که زیر دستم بود، مدام دنبال همان
شعر بودم و پیدا نمیکردم. غصهام گرفته بود. از خودت نمیپرسیدم. گلویم ورم کرده
بود از شدت بغض. بیدار که شدم دلم خواسته بود فقط زل بزنم به سقف.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر