دستهایت را گرفته بودم توی دستهایم و زل زده بودم به
انگشتهای جوهری شدهات؛ رقص کلمات زیر آن انگشتها به خیالم آمده بود. نقش جوهر
بر انگشتهایت را بوییده و بوسیده بودم و تو خندیده بودی که: «یادم رفت پاکشان
کنم» و من خندیده بودم که «چه خوب که یادت رفته بود ... چه خوب»
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر