سلام بهانهی ایمان
.
دیروز که مائدههای زمینی را ورق میزدم دوباره چشمم خورده
بود به این جمله که سالها قبل زیرش خط کشیده بودم: «در انتظار خدا به سر بردن
یعنی درنیافتن این که خدا در توست» - و گویا بعد این جمله بود که هیچگاه به کسی
نگفتم: «التماس دعا» - و امروز هم در «عیسی پسر انسان» میخواندم: «در عیسی ریشهی
شقایقها با اشتیاق به آفریدگارشان پیوند میخوردند ولی ما چه؟ برای ما فقط یک
ریشه هستند». آندره ژید برای ناتاناییل نوشته بود: «بخویشتن بقبولان که تنها خداست
که موقت نیست» ... یاد رگ گردن میافتم، دست به گردنام میبرم؛ همین اندازه نزدیک
و در همسایگی ... یاد تو که به او سپردهامات؛ به یاد دائم ِ بیزوال ... من مدام
آن پرنده غمگینی را که فروغ ِ عزیز خبر از گریختناش از قبلها داده بود؛ صدا میزنم؛
میدانم این، از بودن توست؛ گیرم که بر قله کوه قاف بوده باشی.
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر