سلامْخوب ِ قدیمی
نیچه در «چنین گفت زرتشت» وقتی نوبت وصف واعظانِ مرگ میرسد،
خیلی صریح است؛ نوشته که «اینان هنوز انسان نیز نشدهاند، این هولناکان: بِهل تا
ترک زندگی را وعظ گویند و خود رخت بر بندند!» ادامه میدهد: «تا به یک بیمار یا یک
سالخورده یا یک جسد بر میخورند در دم می گویند: «زندگی باطل است!» اما اینان تنها
خود باطلاند؛ خود و چشمانشان که جز یک نما از هستی را نمیبیند.»
.
بعد رو میکند به «شما همگان که کار ِ توانفرسا و چیزهای
زودگذر و نو و شگفت را دوست میدارید»، و به آنها میگوید که «شما خویشتن را خوب
تاب نتوانید آورد. تکاپوی شما برای گریز است و خواستتان، از یاد بردن خویش» و بعد
هشداری سنگین؛ «اگر به زندگی بیشتر ایمان میداشتید، کمتر خود را به لحظه میسپردید.»
.
میدانی حالا به چه فکر میکنم؟ به همان که قبلا برایت
نوشته بودم؛ این که دلتنگی آدم برای خودش، سختترین دلتنگیهاست؛ حتی اگر نداند، حتی
اگر یادش رفته باشد آنکه نیست، «خودش» است. حالا هم نیچه میگوید که چه راههایی
هست برای از یاد بردن خود، برای زمین گذاشتن بارِ خود (بارِ ذاتِ خود لابد) از روی
دوشِ خود: دوستی با «کارِ توانفرسا و چیزهای زودگذر و نو و شگفت». خواسته و
ناخواستهاش چندان توفیری در قد و قواره نتیجه ندارد؛ انگار سرآخر همان افسوسی میشود
که حسین منزوی ِ عزیز از آن گفته بود: «دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را».
.
بعد دارم فکر میکنم، غبطه میخورم یعنی، به حال آنهایی که لحظهای
که خود را به آن سپردهاند، لحظههای ایمان به زندگی است ...
...
دلآرام باشد و لحظه باشد و ایمان به زندگی باشد؛ سپردن خود
میشود عین حیات، همهی نمای هستی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر