سلام دلآرام
سالهای هر لحظه دورتر، برنامه کودک یک مجموعه
کارتونی پخش میکرد، اگر اشتباه نکرده باشم، به اسم: «بهترین قصههای دنیا». یکی
از فراموشنشدنیترین قصههایش قصه «آخرین
برگ» از "او. هِنری" بود. دختر بیماری بود که چشم به آخرین برگ درختی در
آن سوی پنجره اتاقش دوخته بود. او باور کرده بود که با افتادن آخرین برگ، او هم خواهد
مُرد. مَرد نقاش ِ همسایه، این را دانسته بود. شبی توفانی که قرار نبود برگی
بماند، زیر باران و باد، مرد نقاش روی دیوار طرحی از برگ کشید. صبح، دخترک که بیدار
شد دید بعد آن توفان دیشب، هنوز برگی هست. خوب شد. نقاش اما از اثر سرما مریض شد.
مَرد نقاش مُرد.
.
داستان هنوز به یادآوردنی است؛ انگار که بعضی
برگها را باید نقاشی کرد، راهی نیست. در هر صورت، این واقعیت است که، بعضی وقتها،
توفان بر برگ درخت چیره میشود. کار سخت است اگر که ماندن برگی، بهانه امید و مایه
خوب شدن باشد. مهم اما «خوب شدن» است، مهم نقاشی است که «بفهمد». کاش اما هیچ
نقاشی نمیمُرد.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر